پزشکان جوابش کرده بودند،
حتی فرزندانش هم قطع امید کرده بودند
هر روز خودش را در آیینه می نگریست
موهایش رفته رفته درحال ریختن بودند
لاغر شده بود
تاثیر داروها و شیمی درمانی از یکطرف ، ازدست رفتن روحیه ، از طرف دیگر ، توانش را گرفته بود

در یک‌ بعدازظهر گرم تابستان کویری ، زنگ خانه به صدا درامد
زنی با قدو قامتی بلند بهمراه دونفر وارد شد.

قرقره بزرگی که پیچیده از نخ های رنگی بود را بسختی با دست حمل میکردند
مقداری دوک نخ برای ماسورها هم داخل گونی نخی داشتند
فاطمه خانم بعداز احوال پرسی از بی بی خانم ، دستور داد تا قرقره را بر روی چرخ کاربافی سوار کنند کارگران را مرخص کرد و خودش کنار بی بی خانم روی تخت نشست
بعداز کلامی چند،
از فاطمه خانم اصرار که باید کار بافی را شروع کنی و از بی بی مقاومت که دیگر نمیتوانم
بلاخره بی بی مغلوب خواهش و تمناهای فاطمه خانم شد ، بشرطی که کلید خانه اش را بدهد که شاید،اگر، خدای ناکرده از دنیا رفته باشد، حداقل فاطمه خانم جنس هایش راببرد و مدیون او نگردد.
روزهای اول بسختی گذشت و روزهای بعد کمی راحت تر.
گاه گاهی هم فاطمه خانم سر میزد و بی بی را درمیافت.
هفته هابسر شدن، ماه اول سر آمد ، دیگر بی بی کمتر برای دیدن خود به سراغ آیینه میرفت.
گه گاهی هم شروع به خواند میکرد
کم کم رنگ و رویش را بدست آورد و رخ زیبایش نمایان گشت، موهایش هم شروع به جوانه زدن کردند ودیگر بی بی به سراغ
ایینه هم نمی رفت .
گویی روح تازه ایی در کالبدش دمیده شده بود ، موهایش هم لطافت و زیبایی حنا را پذیرا گشته بود و آوازکی هم سر میداد و تو گویی اصلا بیماریی در کار نبوده و بر آن غلبه کرده بود!
اکنون ده سال از آن اتفاق گذشته و همچنان پرشور به زندگی ادامه و درحال زدن نقش خاطره بر روی دار کار بافی میباشد.
و به همراه فرزندانش قدردان زحمات خانم فاطمه شریف زاده میباشند.